چقدر حرف دارم من.!!!
چقدر حرف دارم من. دلم مي خواهد فرياد بزنم.
حالا هي شب مي شود.
شب مي شود و من در مسير اين باد نشسته ام كه كاغذهايم را پريشان مي كند
و موهايم را پريشان مي كند و اشكهايم را بر گونه مي خشكاند.

بگو ببينم اصلآ چيزي يادت مي آيد؟ به ياد داري؟ياد داري؟
چقدر حرف دارم من
دلم مي خواهد بپرسم چقدر طول كشيد تا مرا رساندي به اينجا كه الان ايستاده ام؟
به گمانم تو يك مژه بر هم زدي و يك جمله نوشتي و آسمان باريد بر سرمن.
آسمان باريد ودنیای من متروك شد. گم شد. فراموش شد
حالا هي روزمي شود.روزبرفي مي شود.
شب برفي مي شود و من پشت به باد ايستاده ام
تا كاغذهاي پريشان را نگاه كنم و دست در موهايم بكشم و آرزو كنم كه كاش اشكي داشتم.
چقدر حرف. . . . ......
دلم مي خواهد بپرسم تا اين تاريكي كه مرا به آن راندي چند دست فاصله بود؟
چند مشت؟ چند پنجه؟
به گمانم سرت را برگرداندي و پشت به ماه كردي و دوزخ شد بهشت من
بهشت من دوزخ شد و شعله سركشيد. سوخت.سوزاند
حالا هي تاريك مي شود. روز تاريك مي شود.
روز برفي متروك و گم شدهُ من تاريك و فراموش مي شود
.حرف.......دلم مي خواهد بپرسم.....نه.....نمی پرسم.


تاريخ : چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۱ | 10:45 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |